لطیفه های بامزه و خنده دار

داشتم زیر برف، بستنی می خوردم. دوستم گفت:« سردت نمی شود؟ گفتم:« نه، دستکش دارم.

دکتر به من گفت:« برایت آمپول و شربت می نویسم. چون که چهار ساعت با آدم برفی ات بازی کرده ای.» گفتم:« پس شربت مال من باشد. آمپول برای آدم برفی!»

آقا معلم پرسید:«زمستان چه وقت تمام می شود؟» گفتم:« هر وقت که من کلاه پشمی ام را گم کردم!»

بابا دلش برای مدرسه تنگ شده بود. دیروز،من سوار سرویس شدم. بابا، تا مدرسه، دنبال ماشین ما دوید. گفتم:« می خواهی بیایی مدرسه؟» گفت:« نه، شال گردنم، لای در ماشین گیر کرده!»



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 23 دی 1393برچسب:, | 8:54 | نویسنده : شهرام مهدیزاده |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • پاتوق مقالات شما