داشتم زیر برف، بستنی می خوردم. دوستم گفت:« سردت نمی شود؟ گفتم:« نه، دستکش دارم.
دکتر به من گفت:« برایت آمپول و شربت می نویسم. چون که چهار ساعت با آدم برفی ات بازی کرده ای.» گفتم:« پس شربت مال من باشد. آمپول برای آدم برفی!»
آقا معلم پرسید:«زمستان چه وقت تمام می شود؟» گفتم:« هر وقت که من کلاه پشمی ام را گم کردم!»
بابا دلش برای مدرسه تنگ شده بود. دیروز،من سوار سرویس شدم. بابا، تا مدرسه، دنبال ماشین ما دوید. گفتم:« می خواهی بیایی مدرسه؟» گفت:« نه، شال گردنم، لای در ماشین گیر کرده!»
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: